من شایان بهجتی کلوچه هستم!
شایان یعنی شایسته و سزاوار، بهجتی یعنی سرور و شادی و کلوچه اسم روستاییه که اصالتا اهل اونجام، روستایی در استان آذربایجان شرقی از توابع شهر میانه؛ در نتیجه یاشاسین آذربایجان! متولد پونزده فروردین هزار و سیصد و هفتاد و پنج. کودکی خیلی عجیبب نداشتم! استعداد خاص و گوگولی بودن هم از ویژگیهای بارزم نبود فقط طبق گفتهی پدر و مادر، کنجکاو بودم، زیاد حرف میزدم (گاهی دیگه خیلی زیادی) و اسم دو تا چیز رو کامل بلد بودم: بانک ها و ماشین ها! مدرسه ابتداییم، مدرسه دولتی صدوقی واقع در منطقه نوزده تهران بود. این قسمت از تاریخ زندگیم مثل قرون وسطی تقریباً خیلی خالیه چون هم از مدرسه فراری بودم (گرچه همیشه شاگرد اول بودم (متاسفانه (که بعدا میگم چرا))) و هم فقط مجبور بودم درس بخونم و خیلی دوست های زیادی نداشتم و درس میخوندم و ژیمناستیک میرفتم و کلاس زبان.
میپرم به رنسانس زندگیم، دوران دبیرستان، این دوران بهتر بود! کافی نبودا ولی بهتر بود. پونزده سالم بود و تو آموزشگاه آریانا آیتالله کاشانی صادقیه کلاس زبان میرفتم و به سطح های خوب رسیده بودم. همیشه رقابت جو بودم، باید توکلاس زبان شاگرد اول میبودم (که اشتباه بود) و مخصوصا نمرات ما (یعنی پسرهای ترم ما) باید از کلاس دخترها بیشتر میشد وگرنه من عصبانی میشدم. این قضیه برام انقدر مهم بود که بعد از کلاس زبان، هر جلسه حدود نیم ساعت برای همکلاسیهام، کلاس رایگان زبان میذاشتم که مبادا از کلاس دخترها عقب بمونیم (به جون خودم) که این قضیه گویا به گوش خانم عبدی (سوپروایزر آموزشگاه رسید.) منو صدا کرد دفتر و شایان جان دوست داری زبان درس بدی؟ گفتم نه میترسم و نمیتونم و بچه ام و .... بهم گفت بیا تو کلاسای بحث آزاد و تربیت مدرس و بقیه اش با من. من هم که به خاطر فشار جامعه و خانواده میخواستم مهندس عمران بشم، تو مخیلم نمیگمجید که معلم زبان بشم. کلاس هام شروع شد، ترکوندم، فهمیدم اینه که میخوام. بعد (حاجی گنگش بالاست) از شونزده سالگی رسما شروع کردم به درس دادن! علاقه ام رو پیدا کردم، تو آموزشگاه آریانا، ایرانمهر، آموخته، ایران اروپا، آریانپور، سفیر و .... چهار پنج سال تدریس کردم.
کنکور زبان دادم، دانشگاه علامه قبول شدم، ادبیات انگلیسی خوندم، شاگرد اول شدم، بدون کنکور وارد ارشد شدم و آموزش زبان خوندم و مسیرم این وری شد. سال نود و شش در سن بیست و یک سالگی، آموزشگاه خودم رو به عنوان کوکی لنگوج آکادمی استارت زدم (با فروش پرایدم و قرض از دوستام و شراکت با پسر عموم که تو انگلیس درس خونده و همه اینها.) اولش واقعا سخت بود، هدف دو سه ماه اولمون دراوردن مبلغ اجاره بود و هزینهها ولی رفتیم جلو و با همه مصائب و درس و دانشگاه تو گیشا تهران ترکوندیم و جزو برندها شدیم ولی، ولی، ولی، دو سال بعد، تو بیست و سه سالگیم، آمال و آرزوهام در هم کوبیده شد و شهرام ساز مهاجرت زد و من مانده ام تنهای تنها! فشار ها از همه طرف رو به من که مدیریت بدون شهرام (که دوازده سال از من بزرگتره نمیشه و ممکن نیست.) نمیدونم درسته یا نه ولی فقط کافیه به من بگی ممکن نیست که برات ممکن کنم!
این دفعه ممکنش کردم. در روز بیشتر از سه ساعت مطالعه میکردم در ارتباط با مدیریت بازاریابی، فروش و مسائلی که تا به حال با آونا آشنایی نداشتم. شایان قبل از مهاجرت شهرام، صرفاً فقط یک مدرس بود که در کلاس های بحث آزاد و ترمیک تدریس میکرد. ولی شایان بعد رفتن شهرام، کسی شد که مدیریت تیم، مارکتینگ، ارتباطات، استراتژی، برنامه ریزی، سوشال میدیا و چیزهایی که یا باید بلد میبود یا از میدون کنار میرفت رو یادگرفته بود و عمل میکرد. به قول گفتنی «چیزی که نکشتت، قوی ترت میکنه». تنهایی پیش رفتم، روزی ده ساعت تدریس میکردم و سه ساعت مطالعه! کم کم تیمم رو گسترش دادم، سه، چهار، پنج ... و اواخر کار رسیدیم به تیم پانزده نفره آکادمی کوکی با سه دپارتمان فرانسه و انگلیسی و ترکی. مطالعه زبانم رو پیش تر بردم، تایم های تدریسم رو کمتر کردم، گذاشتم پشت آیلتس و پیتیای و نمره هشت و نیم آیلتس رو گرفتم. حالا دپارتمان آیلتس شکل گرفت و صدها زبانآموز که با نمره آیلتس آکادمی کوکی مهاجرت کردن. اوضاع بهتر شد، ماشینم و خریدم، سفرهام رو شروع کردم، با جهاد دانشگاهی قرارداد بستیم و تدریسهای وی آی پی شروع شد.
ولی اسفند نود و هشت جایی بود که برای بار دوم درد و اندوه و نشدن، بر من مستولی گشت. مهمون ناخوانده ای که قصد رخت بربستن نداشت: کووید شماره نوزده به بازی میاد و جای امید و موقیت رو میگیره. آموزشگاه بسته شد، یک هفته، دوهفته، یک ماه، دو ماه.... به کسی نگو ولی مرد که گریه نمیکنه یا میکنه؟ یک هفته تمام توی آموزشگاه خالی از زبانآموز و مدرس صبح تا شب به زمین و زمان لعنت میفرستادم که چرا من؟ چرا الان؟ چرا اینجا؟ ولی بعد از یک هفته، شروع کردم به فکر و فکر و فکر (درحالی که کم کم ماشینم رو فروختم، پول اجاره رو دادم، حقالتدریس همه معلمهارو دادم، شهریه کلاس زبانآموزانی که از قبل پول رو داده بودن رو بازپس دادم) عید نود و نه بود، با خودم گفتم الان ارزشمندترین چیز رو داری، چیزی که تا الان نداشتی: زمان! بیست روز عید، هیچ جا نرفتم! هیچ جا! هشت صبح تا ده شب، هر شب تو آموزشگاه بودم و سکوت و زمان اونجا منجر شدن به خلق اولین اثر کاریم: دوره ریشه شناسی یک! دورهای که همیشه برام رویا بود، دورهای که شروع کار من بود. ولی همون اول، پنج نفر دوره من رو ثبت نام کردن. پنج نفر و تمام! دورهی بعد بیست نفر و بعد پنجاه و بعد....
آموزشگاه رو جمع کردم، واحد رو تحویل دادم و از عرش. رسیدم به فرش: فرش اتاقم! یک پرده سبز خریدم و یک میکروفون بویا و شروع کردم به کار در اینستاگرام. به همه کانتکت هام و هزاران زبانآموزی که میشناختم، پیام دادم و گفتم پیجم رو فالو کنن، پیجم شد دوهزار نفر. کم کم تولید محتوای خوب، کمکم کننده و مداوم. شروع کردم به تولید و ضبط دوره رایتینگ و بعد اسپیکینگ و لیسنینگ/ریدینگ و بعد گرامر و بعد مکالمه با فیلم یک و دو! هزاران دقیقه محتوای تصویری و صوتی. هفتاد درصد درآمدم رو برگردوندم به خود جناب کار، سایتم رو طراحی کردم، پیجم رو تقویت کردم، جذب نیرو کردم، دفتر و استودیو رو خریدم و الان که داری این متن رو میخونی، تیم شایان بهجتی متشکل از شایان بهجتی کلوچه، چهار ادمین و پشتیبان، پنج مدرس آنلاین، دو ادیتور و طراح گرافیک و یک پشتیبان سایت هست. این متن رو نوشتم که چندتا نکته روبهت بگم:
۱. من از زمینهای خاکی شروع کردم، قدم به قدم پیش اومدم پس دقیقاً میدونم دغدغه زبان آموز و مدرس ایرانی چیه.
۲. چند رزم رو باختم ولی جنگ اصلی رو بردم و میبرم چون ایمان دارم به خودم و تواناییهام.
۳. تو هم میتونی. فقط کم نیار، به آرزوهات برس و وسیلهی برای به آرزو رسیدن شخص دیگه نباش.
۴. راه سخته، زیباییش به سختیشه، چیزی که نکشتت، قویترت میکنه.
اگر این متن رو تا این نقطه خوندی، همین الان بیا توی پیج اینستاگرام من و نظرت رو درباره این متن، واسه پست آخرم کامنت کن که منم ازت انرژی بگیرم.